منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
موضوعات
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



لینک دوستان
آخرین مطالب
دیگر موارد
آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 778
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 16
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 33
:: بازدید ماه : 1085
:: بازدید سال : 6558
:: بازدید کلی : 609718
نویسنده : نیم دا
دو شنبه 21 شهريور 1390

در بيمارستانی ، دو مرد بيمار در يك اتاق بستری بودند. يكی از بيماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر يك ساعت روی تختش بنشيند . اما بيمار ديگر مجبور بود هيچ تكانی نخورد و هميشه پشت به هم‌اتاقيش روی تخت بخوابد.آنها ساعت‌ها با يكديگر صحبت می‌كردند، از همسر، خانواده، خانه، سربازی يا تعطيلاتشان با هم حرف می زدند.هر روز بعد از ظهر ، بيماری كه تختش كنار پنجره بود ، می‌نشست و تمام چيزهايی كه بيرون از پنجره می‌ديد براي هم‌اتاقيش توصيف می‌كرد. بيمار ديگر در مدت اين يك ساعت ، با شنيدن حال و هوای دنيای بيرون ، روحی تازه می‌گرفت.اين پنجره ، رو به يك پارك بود كه درياچه زيبايی داشت مرغابی ها و قوها در درياچه شنا می‌كردند و كودكان با قايقهای تفريحی‌شان در آب سر گرم بودند. درختان كهن ، به منظره بيرون ، زيبايی خاصی بخشيده بود و تصويری زيبا از شهر در افق دوردست ديده می‌شد. همان طور كه مرد كنار پنجره اين جزئيات را توصيف می‌كرد ، هم‌اتاقيش چشمانش را می‌بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم می‌كرد.روزها و هفته‌ها سپری شد.
يك روز صبح ، پرستاری كه برای حمام كردن آنها آب آورده بود ، جسم بی‌جان مرد كنار پنجره را ديد كه با آرامش از دنيا رفته بود . پرستار بسيار ناراحت شد و از مستخدمان بيمارستان خواست كه مرد را از اتاق خارج كنند.مرد ديگر تقاضا كرد كه تختش را به كنار پنجره منتقل كنند . پرستار اين كار را با رضايت انجام داد و پس از اطمينان از راحتی مرد، اتاق را ترك كرد.آن مرد به آرامی و با درد بسيار ، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولين نگاهش را به دنيای بيرون از پنجره بيندازد . بالاخره او می‌توانست اين دنيا را با چشمان خودش ببيند.
در كمال تعجت ، او با يك ديوار مواجه شد.
مرد ، پرستار را صدا زد و پرسيد كه چه چيزی هم‌اتاقيش را وادار می‌كرده چنين مناظر دل‌انگيزی را برای او توصيف كند !
پرستار پاسخ داد: شايد او می‌خواسته به تو قوت قلب بدهد. چون آن مرد اصلا نابينا بود و حتی نمی‌توانست ديوار را ببيند.

 

 

 




:: بازدید از این مطلب : 4682
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.
درباره ما
سودا
منو اصلی
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
نظر سنجی

سایتم چطوره (نمرش بین چنده؟؟؟)

پیوندهای روزانه
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند
برای لینکینگ ما دو تا با هم ابتدا منو را با عنوان My love is 7Da و آدرس ni031.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت م قرار میگیرد. !مطمئن باش!