بــا حسرتـــــی کبود در اینــــجا نشــسته ام ، چون بغض های کهنه ی در خود شکسته ام
رفتند صبـــــح زود مرا جـــا گذاشتند ، تنها به جرم این که پرو بال بسته ام
پرواز آرزوی تمام پرنـده هـــا ست ، در تنگنای این قفس ناخجسته ام
دست مرا بگیر و ببر پشت ابر ها ، تنها به آسمان تــو امید بسته ام
چونان غریبه ای کـه به آبادی شما ، بعد از غروب آمده بسیار خسته ام
تنگ غروب شهر برایم جهنم است ، در گیر و دار این«چمدان نبسته ام»